پنجره را به بیرون باز میکنم و صدای پرنده ها را میشنوم ، پرنده هایی که هستی خود را با خواندن و دوباره خواندن مشخص میکنند. تا بهار 50 بغض در راه است. ببین! اینجا نشسته ام اما پرنده ام . از افتاب خوشم می آید و این درخت مال من است و این زمین و این هوا و این کنار رودخانه. اگر صدای جیک جیک ما را می شنوی هنوز در محله ی منی. در مرغزار منی. این حرفها را وقتی نبوده ای برایت نوشتم. همه ی سفره ی عید امسال همین است : یک بشقاب عدس که اینجا پشت پنجره کنار چند شاخه گل ، آفتاب میخورد. کم است اما هنوز هست. حس خود زندگی آمیخته با نگرانی و امید که مثل همه ی امیدها ریشه اش در چیزی ماورای یقین است. این هم نوروزی دیگر است : کمی آفتابی، کمی دور، خیلی نزدیک. آن روزها گذشت! این نیز بگذرد! بهار در راه است و همین که برسد خوشی ها میرسد به دامن اتفاق و گل می شود.
بهار در راه است...!
نظرات شما عزیزان:

اگـر گذر نــامه بخواهنــد ،
چشمان تـو را نشانشان می دهم !
.gif)
موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،